رفتن به شهربازی
سلام به یه دونه ی مامان
مامانی دلش واست تنگ شده ودوس داره بیدار بشی دیگه.ومامانیو بوس هوایی کنی.بوسای شیرین شیرین
این روزا کتاب قصه هاتو میاری و هرتصویری که میبینی تقلید میکنی.توی یکی از کتابا یه بچه ای مامانشو بغل کرده تو هم بدو بدو میای مامانیو بغل میکنی. عشقمی.
نفسم بابایی دیشب منو تو رو برد فروشگاه رفاه وتو اونجا تو سبد خرید نشستی بعدموقع خرید به بابایی میگفتی من میخوام حساب کنم منم دقیقا همون لحظه ازتون عکس گرفتم خیلی عکس باحالی شد.
بعدشم یه کم دور زدیم و رفتیم شهربازی.
واااای که چقد بهت خوش گذشت یه جوری شاد وشنگول راه میرفتی که میخواستم فداییت بشم.
منو بابایی هم راکی بازی کردیم که من 7-6 از بابایی بردم.کلی بازی متنوع انجام دادیم و به سه تاییمون خیلی خیلی خوش گذشت .بعدشم رفتیم خرید.برگشتیم خونه .من میخواستم جارو برقی بکشم توهم با گریه ازم خواستی بدم تو این کارو انجام بدی.راستی یادم رفت بگم اون روز که رفتیم خونه ی عمو مجید سه تا زیتون گذاشتی دهنت وتو ماشینم خوابت برد بعد توخونه ی مامان بزرگ من دیدم تو خوابی وزیتوناهم توی دهنته .همه میدونن چقد زیتون دوس داری .حتی دایی مجتبی وقتی رفت تهران واسه علی جونم کلی زیتون سوغات اورد.
ان شاالله همیشه همیشه همیشه تنت سالم باشه پسر عزیزم الهی آمین.
تو عمر ونفسمی.
دوست دارم.